روزدخترم

سلام 

دختر نازنینم ر ريحانه خانم روزت مبارک ماماني

 

 


 <div class=

سلام دوستان،خيلي التماس دعا.

دلم گرفته.....

سلام

دیشب بی خوابی زده بود به سرم ، دلم بهونه میکرد اما نمی دونستم چی ؟!

آروم چراغ پذیرایی رو روشن کردم دورتا دور خونه رو دید زدم ...کاغذ و مداد رنگی و نقاشی نصفه و نیمه هنوز رو زمین پهن بود....

رفتم نگاهی به نقاشیم کردم که کاملش کنم ولی حوصله ام نگرفت .....

رفتم آشپزخونه در یخچا لو باز کردم دلم هیچی نخواست ... یکی یکی در کابینت خوراکی رو باز کردم ولی بازم دلم هیچی نخواست ...

خواستم چایی بذارم گفتم با صدای جرقه گاز بیدار میشه....

برق و خاموش کردم رفتم که بخوابم ولی دلم خواب هم نخواست...

دوباره برگشتم رو مبل نشستم ...چقدر دلم تنگ بود...

یاد گذشته کردم ... یاد دوستام ..یاد بیرون رفتنامون ... یاد از صبح تا شب تک زدنامون ...یاد عمو ...یاد نقاشیهام....

دلم گرفت ... قطره های اشکی بود که رو گونه هام می ریخت ...

به خودم دلداری دادم که آروم بشم اما نشد...

کاشکی بزرگ نمی شدم ...کاشکی....

یهو یاد کوچولویی که داشت تو وجودم شکل می گرفت افتادم...

داغ دلم تازه شد

تازه داشتم مادر شدن رو حس می کردم.. تازه داشتم مادرم رو درک میکردم..

درد داشتم ..درد میکشیدم...ولی شیرین بود ...مثل یه حبه قند ....

وتی میشستم باهاش درد ودل میکردم...

وقتی براش قرآن میخوندم و آروم میشد...

تازه داشتم تیک تیک قلبش رو حس میکردم ....تکون خوردنش رو...

بعداز 3ماه برای اولین بار آخرین روز از وجودش  در درونم رو تو مانیتور سونوگرافی دست و پا زدنش رو دیدم ، قلبش تند تند میزد....(میگن بچه که زود تشکیل میشه پسره ) ...

امیر عباسم و دوست داشتم ولی نموند که مادرش بشم....

میگن داغ اولاد خیلی سخته با وجود اینکه هیچی نبود و روحی نداشت ولی برام خیلی سخت و دردناکه ...

بگذریم....

دلم خیلی گرفته و خیلی تنگه...

دلم برای دوستام خیلی تنگ شده .. خیلی وقته ندیدمشون از 2روز قبل عقدم تو نمایشگاه مبل با عمو دیدم دیگه ندیدم ....دقیقا یک سال و هفت ماهی میشه ....

هر جا هستین انشاالله که شاد و خوش باشین تو دلاتون هیچ غمی نباشه .....

بچه ها برام خیلی دعا کنید .... برای حالم...

فراموشتون نمیکنم و دوستتون دارم. ممنون که تنهام نمی ذارید...

یا حق.

سلام بيادتونم خيلي دعام کنيد

سلام علیکم

سلام دوستان

ببخشیدکه از این محیط دور شدم وقت زیادی ندارم که صرف نت کنم راستش اصلا طرف کامپیوتر نمیام جز اینکه کارای تحقیقاتی برای دانشگاه داشته باشم .

ولی این نیستکه شمارو از یاد ببرم. بیادتون هستم ودوستتون دارم.

گهگاهی میام امانمی تونم بهتون زیاد سر بزنم امیدوارم که عذرمو بپذیرید .

اینم یه سلام ویه آپ کولوچو به خاطر شیرین خانم گلم جیگیلی خودمون.

التماس دعا

 

بی عنوان...

بنام او که آرام کننده دل و جان است

بعد از گذشت 2 ماه اومدم

سلـــــــــــــــــام

نوشتن یادم رفته باور کنیدنوشتن و حرف زدن برام سخت شده دوباره باید بشینم و تمرین کنم

شوخی کردم  مگه میشه آدم نوشتن از دل رو یادش بره

وقت کنم میشنم یه روز یه خونه تکونی حسابی به اینجا میدم


پ.ن: جمعه ای که گذشت بعد از مدتها با مادر شوهرم و وحید نشسته بودیم که داشت این کانال اون کانال میکرد که زد شبکه ۲ مثل اون وقتایی که بری دیدن عمو التماس این و اون میکردم که بزنه اون شبکه و بشینم ببینم به وحیدم پافشاری کردم که بزنه ....اما نمیزد  منم دیدم جلو مادر شوهرم زشته الان میگه این دختره چقدر لوسه خلاصه زد شبکه ۲ ... منم محو تماشای برنامه شدم مثل اون وقتا حواسم نبود که داره نگام میکنه  یهو گفت که منم نشون بده این جوری نگام میکنی؟ گفتم آره خب... دیگه نگاه نکردم ...نگاهم و به این ور اونور دادم به خودش نگاه کردم  ولی کاری که نباید میشد شد..... تو دلش نمیدونم چی گذشت ولی هر چی گذشت یه جوری بود .... الانم باهام یه جوریه .... داریم میریم مشهد همین ۵شنبه امیدوارم دلش باهام نرم بشه

برامون دعا کنید.

یه چیز دیگه از اینکه نمیتونم جواب تکاتون و یا اس هاتون رو بدم شرمنده ... امیدوارم که شرایطم رو درک کنید

 

عیدتون مبارک

 

بنام خدا

سلام دوستای مهربونم

چند دقیقه پیش داشتم به فایل عکسای دوستان نگاه میکردم ، یادش بخیر انگار همین دیروز بود که برای اولین بار همدیگرو دیدیم .... مهر یا آبان دقیقا نمیدونم اولین دیدار با فائزه بند انگشتی بود ...بعد با شیرین آشنا شدم و سر کوچه دربند با هم قرار گذاشتیم .... بعد با بهار از طریق شیرین آشنا شدم و دیدمش ..... سال 88 بود بعد با پریسا شریفی و.... بعد و بعد ها هم با خیلی از بچه های تهران ، اصفهان  ....

یادش بخیر همه اون روزها خیلی زود گذشت ..... وقتی به اون عکسا نگاه میکنم و خاطرات برام زنده میشه به خودم میگم چقدر از همه اینا دور شدم ..چقدر بزرگ شدم ...

صفحه زندگیم بد جور ورق خورد.... ولی با این وجود هنوز کوچولو ام ...

دلم برا همتون تنگ شده خواهرای مهربونم ....

دلم برا اون روزهایی که برای دیدن برنامه عمو لحظه شماری میکرد تنگه ..... من هنوز موفق نشدم حتی یکی از سی دی های برنامه عمو رو ببینم ... حتی اون برنامه ای که با مادرشون تو برنامه خانواده بود و ببینم

امیدوارم یه روزی برسه و بشینم سر فرصت همه این برنامه ها رو ببینم ....

 


46 روز از رفتن پدرشوهرم میگذره .... خدا همه ی رفتگان رو ببخشاید وبیامرزد

برای شادی روح همه رفتگان به خصوص پدر شوهر من  فاتحه ای بخونید.

 دلم خیلی به یه مسافرت احتیاج داره خیلی دلم گرفته کاش مرخصی بگیره بریم زیارت

بریم مسافرت روحیم باز بشه هم من هم وحیدم.

این روزهای اعیاد شعبانیه بر همه شما مبارک .... تو این روزها برای ما هم دعا کنید.

 

بچه ها برام خیلی دعا کنید خیلــــــــــــــــــــــــــــــی زیاد به دعاهاتون

بد جور احتیاج دارم ..... برام دعا کنید .

 

قربون محبت همه ی شما عزیزانم .

دوستون دارم خیلی زیاد ...

تا بعد خداوند نگهدارتون .

تولدابديت مبارک باباولي.   پدرشوهرم فوت کرد.

اعتماد....

زمانی که با دشواری و خطر، توهین ورسوایی یا بیماری و مرگ رویارو میشویم ، باید بدانیم که اینگونه تجربیات بدون هدف سر راه ما قرار نمی گیرند و بزرگ ترین آموختنی این رویدادها بازگشت به سوی خداست که همه چیز به وجود او بستگی دارد. اگر فقط به خدا اعتماد کنیم ، او علاوه بر آرام کردن گرداب حوادث به قلب های ما نیز آرام می بخشد .

 

ممنونم از بزرگواری همه ی شما .

 تا بعد

تشکر

 

سلام دوستای مهربونم خواهرای عزیزم

شرمنده از اینکه نمیتونم به تک تک وبلاگاتون سر بزنم این روزا بد جوری سرم شلوغه از همتون به خاطر لطف و محبتی که نسبت به من حقیر داشتید بینهایت سپاسگذارم ....

هیچ وقت فراموشتون نمیکنم و نخواهم کرد بیاد تک تکتون هستم فک نکنید چون نت نمیام وبلاگاتون نمیام دیگه یادی ازتون نمیکنم نه همتونو دوست دارم و بیادتون هر لحظه هستم ...

از همتون به خاطر تبریک تولدم بی نهایت ممنونم ...مرسی از اینکه بیادم بودید ...

یه خواهشی از همتون داشتم .... برای سلامتی پدرشوهرم خیلییییییییییییییییییییی دعا کنید حالش اصلا خوب نیست روز به روز بد تر میشه دکترا جوابش کردن وکاری ازشون بر نمیاد فقط معجزه خداست و دعای شما مهربوناست با دلای پاکتون که خوب بشه انشاالله

براش خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییی دعا کنید

همتونو دوست دارم و بیادتون هستم

انشاالله سرم که خلوت شد لطف همتونو جبران میکنم.

التماس دعا

تا بعد خدانگهدارتون.

خیروشر

سلام دوستای مهربونم

روز خوبی بود اما پراز دلشوره  و اضطراب ...

دیدن بچه ها بعد از چند ماه .... دیدن عمو بعد از مدتهای زیاد ... لذت بخش بود.

عمو دیر اومد خیــــــــــــــلی دیر اومد دیگه قصدرفتن داشتم ولی بچه ها نذاشتن... موندم....

عمو اومد و با کمال احترام رفتیم نشستیم داخل غرفه.....

برای عمو چای ریختم شکلات ریختیم با شیرین تو ظرف و از اونجایی که خجالتی ام نتونستم خودم ببرم شیرین زحمتش و کشید.

رفتیم برای عکس.....

- به به عروس خانم ..عروس گلم .... خلیفه شیرینی عروسی دخترمه... مبارک باشه دخترم ...

پشت عمو ایستادم ..روش و برگردوند و گفت : دخترم لبخند بزن ...لبخند بزن دخترم...

آخه هیچ خنده ای رو لبام نبود دیرم شده بود و داشتم از دلشوره میمردم....

با این حال لبخند رو زدم.....

عمو گفت : مراقب خودتون باشید مبارکتون باشه دخترم....

خداحافظی کردم و اومدم بیرون...

من به وحید قول داده بودم که ساعت 2 یا3 کارم تموم بشه برم خونه .... آخه تا اون روز بهش نگفته بودم که اومدم دیدن عمو ....

از دستم ناراحت بود ... مامانم دعوام کرد

- دختر تو خجالت نمیکشی؟ بزرگ شدی ...شوهرکردی ... بسه  بچه بازی و......

وحید هم از اون طرف زنگ زده بود گله و شکایت ....

خلاصه همه این دعواها برای یک ساعت بود یک ساعت و بجون خریدم برای یه دیدار کوچولوی عمویی.

روز سه شنبه منم اینجوری گذشت خیر و شر با هم قاطی بوداما خدارو شکر به خیر گذشت.

 

 

 

پ.ن1 : عمو جان شرمنده حلالم کنید من به خاطر دیر اومدن شما از دستتون خیلی عصبانی بودم اشتباهاتی کردم (بــــــــــــــوق) منو ببخشید .... چون واقعا دیر کرده بودید و بد قولی کردید.... منم خب شرایطم فرق میکرد از این به بعد باید جواب گوی چندین نفر باشم ....به هرحال ببخشید و حلالم کنید .... گفتید که شرایطتون رو درک کنیم ما هم درک کردیم ولی شما اصلا شرایط منو درک نکردید و به دعواهاو دعواها کشیده شد ولی خداروشکر بخیر گذشت... برامون دعا کنید عمو جان..

 

پ.ن2 : خواهرای مهربونم همتونو دوست دارم و برام یه عالمه دعا کنید... مراقب خودتون باشید تا بعد خدانگهدارتون.

به يادتونم

سلام دوستان عزيزم.. خيلي حرف واسه گفتن دارم.. اما خالي از حرفهاي پرحرفم....!!!! از همتون ممنونم، ازعموي مهربونم هم ممنونم.... اومدم که نگيد گلي خونه وبلاگيش و رهاکرده... اينجا هيچ وقت رها نخواهد شد... همتون دوست دارم ... برامون دعاکنيد.... پ.ن: دوستاي مهربونم يک التماس دعاي خيييييلييي ويژه دارم ، براي پدرشوهرم خييييليي دعاکنيد.انشاالله که حالش خوب بشه. ممنونم.

سلام دوستان عيدتون مبارک

سلام دوستان

یکسال گذشت از شیرینی عسلی که سر سفره عقدمزه کرد.

۲۰بهمن ۹۰سالروز عقدمون بود که تو اسمون و زمین نوشته شد .

مبارک....

۳۰ بهمن ۹۱ که هنوز نیومده عروسیمون هست .

اونم  مبارکمون باشه

دلم برای همه ی  شما آبجی های گلم تنگ شده برامون خیلی دعا کنید .

دوستون دارم خواهرای گلم.

شرمنده از اینکه وقت نمیکنم به وبلاگاتون سر  بزنم.

دوستاي عزيزم سلام برام خيلي دعاکنيدمرسي.بيادتونم


عموییی ممنونم....

بنام خدا

یکی بود یکی نبود غیراز خدا مهربون یه عموی مهربون و دوست داشتنی کناریه کلبه قشنگ نشسته

بود.... .....

......

هرچی فکر کردم در این لحظه نتونستم ادامه داستان رو بنویسم پس ساده مینویسم.....

سلام عموی مهربونم وقتی پیام های بهار و شیرین و مریم صلاحی رو خوندم خیلی خوشحال شدم از

این که یه عموی مهربون دارم که عاشق جوجه هاشه....

وقتی الان داشتم دست نوشتتون رو می خوندم با یه عالمه بغض قشنگ که خیلی وقته تو گلوم گیر کرده

بود خوندم و ذوق کردم که یکی یه دونه عمویی چون شمادارم ....

عمو جونم به وجود شما تو زندگیم افتخار میکنم ... شما هیچ وفت از ذهن ما پاک نمیشید ... شما تو

قلب ما جای دارید ... شما خاطره ساز زندگی ما و دوران خوش کودکیمان هستید... شما معلم بزرگ تو

زندگی ما هستید... شما بهترین و مهربون ترین و یکی یه دونه عموی خوب ما هستید....

عمو جونم به دلتون هیچ وقت غم راه ندیدچون ما شما رو هیچ وقت فراموش نمیکنیم و نخواهیم کرد..

ما به هیچ کس اجازه نمیدیم که دارایی های شما (جوجه هاتون) رو ازتون بگیرند خیالتون راحت....

ما هیچ وقت از شما دور  نمیشیم ... من....ما تاوقتی که زنده ایم کنار شما خواهیم ماند.

عموجون ممنونم ازدعای مهربونتون.... دعای شما همیشه بدرقه راهمون بوده و هست ... همیشه

برامون دعا کنید....

عمو جان ساده و کودکانه مثل همیشه دوستون دارم.


خواهرای مهربونم سلام عزیزای دلم.... ممنونم از همتون خیلی لطف کردید ...

من هنوز کوچولوام و بلد نیستم گنده گنده حرف بزنم .... چون دوست ندارم که هیچ وقت بزرگ بشم.

پس با همون زبان کودکانه از همتون ممنونم به خاطر تبریکاتون و لطفی که تواین مدت به من داشتید.

به داشتن دوست و خواهرایی مثل شما و عموی مهربونم افتخار میکنم و اجازه نمیدم دارایی های من که

شما و عمو هستید رو کسی ازمن بگیره  ......

از اینکه نمیتونم به تک تک وبلاگاتون سربزنم یا دیر به دیر میام نت معذرت میخوام.... و بدونید که هیچ وقت فراموشتون نمی کنم.....

خیلی دوستتون دارم......

تا بعد خدانگهدارتون برامون دعاکنید.

دلتنگی + خداحافظی

 

بنام خدای مهربونم

سلام مامان بزرگ خوبم...دلم اونقدر برات تنگه که فقط خدا میدونه...اوهوم خودتم میدونی.

یادته هر روز عصر میومدی دنبال منو مونا ما رو میبردی پارک؟ یادته برامون اول بستنی میگرفتی و بعد

وارد پارک میشدیم؟ یادته یه روز منو خودت باهم رفتیم و یادت رفت بستنی بگیری .تو دلم گفتم

مامانبزرگ چرا برام امروز بستنی نگرفتی؟ که یه دفعه گفتی اِ مریم بستنی نگرفتیم... پاشو برو 2تا

بستنی نونی بگیر بیا...؟

آخی چقدر اون روزها خوب بود اونموقع فقط من 12 سالم بود...کاش هنوز هم 12 سالم بود و شما پیشم

بودی..کاش بودی و خودم دستاتو میگرفتم با هم میرفتیم پارک...

کاش....

مامان بزرگ دلم یه عالمه برات تنگه...

چهارساله دارم فکر میکنم که رفتی یه مسافرت دور که برمیگردی..مامان بزرگم برمیگردی مگه نه؟هوم؟!

اون روز که از پیشم رفتی اصلا باورم نمیشد حتی وقتی هم که ..اون لحظه هم باورم نمیشد...

مامان بزرگم هنوزم باورم نمیشه که رفتی!! اون روزا یه داداش مهربون کنارمون بود و نذاشت که

غصه دار بمونیم.حرفاش آرومم میکرد و...

حالا بعد این چند سال امشب دلم هوای صدات و کرده کاش برام حرف میزدی.کاش الان کنارم بودی ..

مامان بزرگ دیگه همه چی تموم شد .... یادته اون رو سری سفید رو سرم کردی ...؟!!!

مامان بزرگ نوه ات داره ......

 ولی تو کنارش نیستی ..... به خواهرام حسودیم میشه که اون موقع شما کنارشون بودی و حالا برای

من ... نه..

مامان بزرگم خیلی دوست دارم.

کاش برگردی...

دلم برای مهربونیا ...برای ترکی حرف زدنات ...برای دستای مهربونت..برای....

مامان بزرگم دلم برات یه عالمـــــــــــــــــــــــــــــــــــه تنگه...!!!

گذشتم و گذشتیم....تا به اخر رسیدم.. به جایی که باید رفت به جایی که باید سکوت کرد و هیچ نگفت.

جز......خداحافظ.


پ.ن1 : سلام دوستای مهربونم دلم یه عالمه براتون تنگ شده بود از لطف همتون بینهایت سپاسگذارم .

 پ.ن2 : از اینکه نسبت به وبلاگم و سر زدن به وبلاگهای شما کوتاهی میکنم  معذرت میخوام ... شما به بزرگواری خودتون بنده رو عفو بفرمایید و بدونید که درسته من تو این دنیای مجازی هیچ گونه فعالیتی ندارم اما همیشه ب یاد تک تک شما دوستای خوبم هستم و دوستون دارم.

 پ.ن3 : اومدم و برای یه مدتی از حضور شما خداحافظی کنم . نمیدونم برمیگردم یا نه ولی خب این فقط یه خداحافظی کوتاهه حداقل خیالم راحته اینطوری.

 پ.ن4 : همتون رو دوست دارم و بیادتون هستم و منو هم فراموش نکنید .....  التماس دعا .

قایم موشک ....

 

لبخند...

 

قبل ازاینکه اخم کنی مطمئن شو هیچ راهی برای خندیدن وجود ندارد 

یادمه کوچیکتر که بودم دوست داشتم که بزرگ بشم ، مدرسه ها زود تر تموم بشه ، بشم یه معلم ،

 برم دانشگاه و.... اما تو همون زمان ها بود که یه دوست در گوشم گفت ...

دنیای بزرگ تر ها خبری نیست ...جز خطر ، دوری ، درد ، تنهایی ..... دنیای بزرگ تر ها خبری نیست....

صداش چقدر آروم بود ، چقدر حرفاش دلنشین و شیرین بود .... با اینکه بزرگ بود اما

بزرگ مردی کوچک بود...

حرفاش به دلم نشست ، بهم امید داد.... از دنیای بزرگ ترا ترسیدم .. دستشو سف گرفتم

تا منم مثل خودش بزرگ نشم....  

گذشت و گذشت .... سال رو سال اومد و من فقط قد کشیدم ....

اما هیچ وقت قدم از قدم بر نداشتم تا پا به دنیای بزرگتر ها بذارم.....

بزرگ مرد کوچک ، عموی مهربون همه ی کوچولوها بود و هست و خواهد بود....

عموی مهربونم قدر تمام این محبتاتون رو میدونم

دو دست دارم

یه دستم در دست خداست

یه دستم تو دستم شماست

خدا جونم ، عموی مهربونم دستامو هیچ وقت رها نکنید.....

دوست ندارم هیچ وقت ِ هیچ وقت ِ هیچ وقت  بزرگ بشم...

عمو جون کودکانه ی کودکانه دوستون دارم.

 روز همه همه همه دخترای عمویی مبارک.

روز مون مبارک

روز جهانی خودمون کودک مبارک


پ.ن۱: نگه داشتن عشق مثل نگه داشتن اب تو دستته  فکر می کنی نگه داشتی اما وقتی که  دستت رو باز می کنی هیچی ازش نمونده جز خیسی خاطره ها 

پ.ن۲: کوله پشتی اش را بر دوشش گذاشت به همه نگریست،سکوتی کرد و گفت:خداحافظ،آرام نگاهش را به جاده دوخت و قدمی برداشت. از میان جمع صدایی بلند شد،گفت:چیزی را فراموش نکردی؟؟نمیخوای چیزی بگی؟؟؟...... مسافر نگاهش را برگرداند به چشمان فریادزن خیره شد و سکوت کرد بعد آرام برگشت و به راهش ادامه داد فریادزن گفت:همیشه چشم ها صادقانه ترین و سکوت زیباترین حرف ها را میزنند.

پ.ن۳: فک میکردم که دیگه دلتنگیم برای شما دیگه هیچ معنایی نداره .... امروز وقتی نوشته هاتونو خوندم خیلی سر سری گرفتم و ازش رد شدم .... خیلی ساده .... الان که به همه ی اون کلمه ها فکر میکنم و .... دلم براتون تنگ شد.... دل کوچولوم امشب داره مثل قبل بی قراری میکنه ... یادش داده بودم که دیگه بیقراری نکنه ... عادت کرده بود.. ولی امشب نمیدونم چرا بغض دلم ترکید و گونه هاموو بعد از این همه خنده و بی توجهی به حرفای این و اون دوباره خیس خیس کرد  ....

اینا همه یه بغض طولانی بود که چندین ماهه تو گلوم گیر کرده بود و من فقط میخندیدم که یه وقت یادم نره به دلم چه قولی دادم.... یادم نره که ..... اما امشب دووم نیورد  ... بغضم ترکید عمو....

عمو یه عالمه دلم برات تنگ شده خیلی .... اما اینا همش یه دلتنگیه که خیلی وقته تو دلم مونده بود و ازش میذشتم و خودم و به بیخیالی میزدم ..... ولی دیگه نتونست دلم دووم بیاره آخه امشب دلم از همه روزها کوچولوتر شده .....

عمو جون گله و شکایت نکردم فقط دلم شکست و بغضم ترکید .... همین .....

آرزوی ما ختراتون شادی و لبخند شماست ... سلامتی  شماست ...

دلامون همیشه به هم نزدیکه ...

دختر کوچولوتون مریم که امشب بعد از چندین و جندین ماه دل تنگتون شده....


امروز هدیه ام رو از آقا امام رضا گرفتم .... هورااااااااا

اشکهام تو دل سحر و شکستن دلم و دلتنگیم ... نتیجه اش رو امروز تو برنامه نیمروز دیدم .......

هورااااااااا عموی خوبم و دیدم و دلم وا شد ...

ممنونم آقای خوبیها .... ممنونم از عیدی ای که بهمون دادی ...

میلاد با سعادت ضامن آهو آقای خوبی ها امام رضا (ع) بر همه مبارک.....

 

شکر خدا که عیده شادی به مارسیده

شکر خدای خوبی که دنیا رو آفریده

 

دوستای مهربونم سارا قمشه ای عزیز برنامه نیمروز که عمو حضور داشت شنبه رو برای

دانلود گذاشته برای کسایی که موفق به دیدن این برنامه نشدند.

دست گلت درد نکنه خواهری جونم

 

 

قبرستان ....

 

خیلی دلم گرفته بود هوای مرگ و میر سراغم اومده بود ، دلم میخواست برم بهشت زهرا ... منتظر چهارشنبه موندم آخه قرار بود که با نسترن بریم ....

اون روز اومد و رفتیم .... چه قدر همه چی آروم بود ، سکوت و یه آرامش خاص ....

سوار ماشین شدیم رفتیم سر خاک برادر عمو( بهروز فرضیایی) اینبار هم زود پیداش کردم ....

سنگ قبر  و شستیم و نشستیم فاتحه و قرآن خوندیم .... همه چی آروم  بود ... دوست نداشتم این آرامش رو با هیچی عوض کنم ...

نسترن گفت : اینجا همه یکی هستن چه اونایی که بالاترین نقطه تهران باشن و چه اونایی که ته ته تهران هستند....

آره راست میگفت خونه ی همه ما همینجاست ، جایی به دور از هیاهو و شلوغی ، به دور از همه چی....

همه ی اونا آروم تو قبراشون خوابیده بودند ...اما معلوم نبود که اون دنیا شون چه جوریه ...

روی جدول کنار قبر ها نشسته بودیم ...نسترن داشت قرآن میخوند و من تو عالم سکوت و فکر خودم به قبر خالی ای که هنوز کسی توش نخوابیده بود نگاه میکردم بالاش کنده شده بود .... داشتم خودم و تو اون قبر تصور میکردم... خدایا فقط یک متر جا هست و ما تو این دنیای به این بزرگی دنبال چی میگردیم ؟!!!!

دنبال یه خونه 100 و خورده ای متری ؟!!!

دنبال مال دنیا و اثاث نو و مجلل؟!!!!

دنبال لباسای شیک و مد روز ؟!!!

دنبال ... چی؟؟؟؟؟

ما کجای این دنیا هستیم و دنبال چی روز و شب میگردیم ؟؟؟ کاش اونقدرکه به این چیزای دنیایی فکر میکردیم یکم ، فقط یکم به درون اون قبر و فشار قبر و سوال جوابایی که ازمون میشه فکر می کردیم ... به قول نسترن فقط شرمنده هستیم و سرافکنده .....

من اینا رو دارم فقط به خودم میگم ، فقط  و فقط  به خودم .....

بلند شدیم و راه افتادیم رفتییم سمت قطعه هنرمندان ..... بماند که بالا پایین کردیم و کلی پیاده روی کردیم

تو مسیر راه داشتند قبرهای جدید رو آماده میکردن... رفتم جلو .... خدایا چقدر تنگ و کوچیکه ....!!!

 کاش اونقدر جرأت داشتم که برم توش بخوابم .... دوست داشتم ولی خوف هم داشتم .... نسترن نذاشت جلوتر برم .... از کنارهمه اون قبرهای خالی که تا فردا و فردا ها پر میشه گذشتیم .....

تو راه داشتم برای نسترن وصیت میکردم ولی نذاشت که بگم و حرف تو حرف میاورد.... ولی من گفتم که اینجا مینویسم .....

 

دوست دارم که زود بمیرم تا بیشتر از این گنهکار تر نباشم تا با یه کوله سنگین پر از گناه با این دنیا خداحافظی نکنم ....  از بچگی به مامانمینا میگفتم که من زود میمیرماااااااا ..ولی همه یا میگفتن خدانکنه .... این چه حرفیه میزنی .... بلند شو برو و.... خلاصه یه جوری دست به سرم میکردن....

کوچیک بودم 10یا 11 سال بیشتر نداشتم ولی خوب میفهمیدم ....

حالا که بزرگتر شدم کمتر اون حس قشنگ اون موقع رو درک میکنم ..... کاش آدما هیچ وقت بزرگ نشن

کاش هیچوقت اون حس و حال پاک و معصوم کودکانه شونو با سال به سال بزرگ تر شدنشون کم رنگ تر نکنن ... کاش  میتونستم دوباره برگردم به همون سن و همون حال و هوا.... کاش!!!!

وقتی مردم و زیر خروارها خاک گذاشتنم تنهام نذارید هااااا چند ساعتی کنارم باشید برام قرآن بخونید و دعام کنید ..... مامانم میگه نماز وحشت رو باید همون جا کنار قبر خوند راست میگه .. کنار قبرم نماز وحشت بخونید ... همیشه از تنهایی لذت میبردم و تنهایی رو دوست داشتم چون خدا کنارم بود .... میدونم که تو تنهایی فبر هم خدا کنارمه ولی من میترسم ازش ....

میخوام سنگ قبرم و خودم طراحی کنم نمیخوام مثل همه سنگهای دیگه باشه ... چون من همیش دوست دارم که با همه ی آدمای اطرافم فرق داشته باشم و خاص باشم ...

بالاسر قبرم یه بید مجنون بکارید ...عاشق درخت بید مجنون هستم .... همیشه سر به زیر و مظلوم ... عاشق  عاشق .... که همه از سایه اش هم استفاده کنن ....

پایین قبر هم یه صندلی خوشگل بذارید به نسترن نشون دادم چه شکلی باشه .... که هر کی میاد رو پاهاش نشینه و خسته بشه ....

برام ختم قرآن بگیرید و دعام کنید ...

 

ببخشید این آپم خیلی اعصاب خورد کن بود برای همتون شرمنده ... ولی خیلی وقت بود که میخواستم بنویسم ..

ولادت حضرت معصومه (س) و ...

روز دختر بر همه دختران گل و مهربون عمویی  خواهرای خوب خودم

مبارک ....

همتونو دوست دارم خیلــــــــــــــی

برام دعا کنید که لیاقت انسان بودم رو داشته باشم....

 


فرداش پنجشنبه هم با رهارفتیم سر مزار عمو بهروز....

 از لابه لای قبرها عبور میکردیم ... فکر کردم گم شدم ... فکر کردم دیگه پیداش نمیکنم ... آخه اونور قطعه پیاده شدیم ....گشتم و گشتم ، بالا پایین کردم .... تا بالاخره بعد از چند دقیقه پیداش کردم ....

آره خودش بود... بهروز فرضیایی ....

 رها بیا پیدا کردم ....(نمیدونم چرا بهشت زهرا به اون بزرگی فقط قطعه و ردیف و شماره عمو بهروز یادم میمونه .... نه از قطعه مامانبزرگ نه بابابزرگ و نه کس دیگه ای توذهنم میمونه...!!!!!!)

نشستیم فاتحه خوندیم ... بلند شدم دنبال یه بطری گشتم تا سنگ قبر رو بشوریم .... چند قدم اونور تر یه بطری خالی تو باغچه افتاده بود ... بر داشتم و دنبال آب رفتم ... از باغبونی که داشت به درختا آب میداد بطری رو دادم و برام آب کرد...

سنگ داغ داغ بود آفتاب مستقیم به روی سنگ ها  تابیده میشد... آب نسبتا خنکی روی سنگ قبر ریختم... احساس کردم که خنک شدم....

رها گلهایی که گرفته بود و پرپر کرد و رو سنگ ریخت ...

 صدای شیون مادری رو اونورتر میشنیدم که برای پسرش بیتابی میکرد ....علی اکبر... میشناختمش آخه هر بار که میرفتم سر مزار عمو بهروز این مادر دلسوخته رو هم میدیدم.....

یاد عزیز جون افتادم ... آخ ...عزیزجون چقدر صبوری کردی ... چقدر درد کشیدی و داغ پاره جگرت رو دیدی و به خاک سپردیش ....

دلم میخواست منم هم پای مادر گریه کنم ... چقدر دلم میخواست .....

داغ عزیز سخته ، تلخه ... ولی خدا اونقدر دوستمون داره که یه نیرویی رو بهمون میده که صبر و طاقت دوری از عزیزمون رو داشته باشیم ...

امروز 9 مهر 90 و 6 سال است که از9/7/84 میگذره ....

چقدر زمان با سرعت عبور کرد...

 باید قدر لحظه لحظه ی زندگیمون رو بدونیم .... لحظه هایی که در گذرند و ما ازش غافلیم ...

آره عمو جون باید قدر تمام عزیزایی که داریم خواهر ، برادر ، پدر ومادر و تمام کسایی که برامون عزیز و قابل احترام هستند رو بدونیم ... که مبادا یه روزی دیر بشه و حسرت روزایی رو بخوریم که دیگه برنمیگرده .....

عمو جون سالروز از دست دادن برادرتون رو تسلیت میگم . روحشون شاد ....

خداوند همه رفتگان را بیامرزد و ما را نیز آمرزیده از دنیا ببرد.(آمین)

 


پ.ن1 : عموجون نمیدونم این پست رو میخونید یا نه .... ولی وظیفه دونستم که بگم ... آخه اون آقاهه که نوشته قبرها رو پر رنگ میکرد گفت که ... کنار قبر شکسته شده .... و بقلاش گود شده .راست میگفت ماهم آب ریختیم کناره هاش آب جمع شد ... گفت که باید سنگ بیاد بالاتر و با سنگهای کناریش همخونی داشته باشه  دورش هم باید گرفته بشه ...چون احتمال داره که بعدها سنگ بشکنه ....

گفت که : " بهشون بگید که درستش کنن وگرنه سنگ میشکنه ...."

منم غیر از اینجا جایی نبود که بگم ...اگه اومید و خوندید حتما سنگ قبر برادرتون رو درست کنید .

ببخشید که اینا رو گفتم ولی خیلی با خودم کلنجار رفتم که بگم یا نه ؟!!! و این شد که گفتم ... شرمنده ....

مریم زین العابدینی  (9/7/90)

 

دنیای شیرین کودکی

بعد از ظهر شده بود ... از تو اتاقم اومدم بیرون دیدم کسی تو پذیرایی نیست ! ترسیدم بدو بدو رفتم سمت اتاق داداشی ...در و باز کردم  داداشی مشغول کاراش بود ... با یهوباز کردن در ترسید و گفت :

-         چی شده گلی؟  قبلانا یه در میزدی ...اجازه میگرفتی بعد وارد میشدی؟ چیزی شده؟

خودمم ترسیده بودم دست پاچه شدم و به تته پته افتادم ...

-         ن ن نه دا دا داشی ... فکر کردم که کسی خونه نیست  برای همینم یهویی در و باز کردم ببخشید.

سرم و انداختم پایین ومنتظر بودم که داداشی دعوام کنه ...آخه هیچ وقت دوست نداره بدون اجازه وارد اتاقش بشم. به همینا که داشتم فکر میکردم داداشی بالا سرم اومده بود ... دستی کشید رو سرم و گفت :

-         عیب نداره گلی کوچیکه اتفاقی نیفتاده ...

داشتم از خجالت آب میشدم ...بدو بدو از اتاق رفتم بیرون. خیالم راحت شد ...نشستم رو مبل و تلویزیون و روشن کردم داشت کارتون نشون میداد .... که تلفن زنگ زد .... همیشه قبل از اینکه داداشی گوشی رو برداره بدو بدو میپریدم رو گوشی تلفن  جواب میدادم ...ولی الآن منتظر شدم تا خود داداشی برداره.... از تو اتاقش اومد بیرون و گفت :

-         گلی چرا تلفن و جواب نمیدی ؟ امروز کارات عجیب غریب شده هاااااا

سرم پایین انداختم و زیر زیرکی قدم هاشو تا دَم تلفن نگاه میکردم ... تلفن و برداشت ... از اونجایی که می خواستم بدونم کی پشت خط  ِ سرم و از بقل مبل گرفتم اینور و به داداشی نگاه کردم .... که تا منو دید پشت مبل قایم شدم ...

-         گلی بیا دوستته

بدو بدو رفتم گوشی رو گرفتم ...

-         سلام گلی جون خوبی؟ حوصله ام سر رفته میای خونمون با هم بازی کنیم؟

-         سلام ...آره مریمی منم حوصله ام سر رفته بذار از داداشیم اجازه بگیرم...

داداشیم تو آشپزخونه بود داد زدم گفتم :

-         داداشی جونم مریم میگه اجازه میدی برم خونشون با هم بازی کنیم؟

از آشپزخونه بیرون اومد و گفت :

-         گلی چرا داد میزنی؟ چرا امروز تو اینجوری شدی؟

سرم انداختم پایین و زیر زیرکی نگاش میکردم که داره میاد طرفم . گوشی رو از دستم گرفت و گفت :

-         مریم جان گلی یه نیم ساعت دیگه میاد الان کار داره.

گوشی رو قطع کرد و برگشت طرفم رو زانوهاش نشست و سرم گرفت بالا و گفت:

-         گلی تو حالت خوبه؟ اون از یه ساعت پیش که هراسون اومدی تو اتاق ...بعدشم تلفن و جواب ندادی و حالا هم با جیغ و داد ...

حرفشو قورت داد نزدیک بود که اشکم در بیاد ...همین جور که سرم پایین بود رفتم تو اتاق .... خودمم نمیدونم چم شده بود امروز از اون روزایی بود که اصلا حالم دست خودم نبود...!!!

رو تختم نشستم و نی نی توپولو رو گرفتم بغلم و به یه نقطه خیره شدم .... تو فکر این بودم که چرا من امروزانقدر پریشونم...!!! که داداشی دَر زد اومد تو....

-         گلی جون مگه نمیخوای بری خونه دوستت ؟ پس چرا نشستی؟ من که اجازه دادم بهت .... پاشو دختر، مریم منتظرته...

دوست داشتم که گریه کنم برای هیچی؟ پاشدم لباسم و عوض کردم و عروسکم و برداشتم و رفتم خونه مریم اینا....

-         سلام خاله حالتون خوبه ؟

-         سلام گلی خانم خوش اومدی عزیزم بفرمایید .... مریـــــــــم؟

مریم از تو اتاقش اومد بیرون

-         سلام مریم جون

-         سلام گلی کوچیکه خوبی؟ چرا انقدر دیر اومدی ؟

-         آخه داشتم حاضر میشدم برا همینم دیر شد

-         بیا بریم تو اتاقم

رفتیم تو اتاق  پشت سرمون مامان مریم برامون میوه آورد ....

-         دست شما درد نکنه خاله جون

-         بچه ها اگه چیزی خواستید صدام کنید

-         چشم مامان جون

مامان مریم رفت بیرون و مریم عروسکش و اورد و گفت :

-         گلی کوچیکه میای خاله بازی کنیم؟

انگار اصلا حوصله هیچ چیزی رو نداشتم ولی قبول کردم.

-         تو بشو مامان و منم بشم بچه ات

چادر گل دار خشگلش و آورد و گفت :

-         بیا گلی این چادر تو مثلا با هم بریم خرید ...

میوه ها رو هم چیدش رو تخت و رفت از مامانش یکم خوراکی گرفت و گذاشت رو میزش...پشت میزش عروسک خرسش رو گذاشت و پشت میوه ها هم عروسک خرگوشش ....و برگشت رو به من وگفت :

-         مثلا اومدیم خرید و اینارو از آقای مغازه دار میخریم.

چادرم و سر کردم و دست مریم و گرفتم و مثلا اومدیم بازار خرید ...

.....

.................

خسته شدیم و کم کم چشمامون داشت سنگین میشد مریم بالشت تختشو با پتوش و  آورد  گفت :

-         مامان گلی من خسته شدم میشه برام لالایی بخونی تا بخوابم؟

از اونجایی که خسته شده بودم و حوصله نداشتم ولی باز هم قبول کردم .

براش لالایی خوندم و مریم خوابید ...اونقدر قشنگ خوابیده بود که فقط داشتم نگاهش میکردم ...

 تمام خستگی هام و فراموش کردم ....

تازه یادم اومد که میخواستم مثل آدم بزرگا باشم و مثلا ا َدای آدم بزرگارو در بیارم ... اما من هنوز کوچولو بودم من گلی کوچیکه هستم نه گلی بزرگه ....

دنیای خودم و تو دنیای خاله بازی امروزمون و تو لالایی کودکانه و خواب شیرین و مظلوم مریمی دیدم ...

من نمیخوام بزرگ شم هیچ وقت ...

دنیای بچگی چقدر شیرینه ... من همین دنیا مو دوست دارم ....

 


پ.ن 1 : سلام دوستای مهربونم ببخشید که خیلی کم بهتون سر میزنم و یا اینکه خیلی دیر آپ کردم تو این دو سه هفته آخر شهریور خیلی سرم شلوغ شده ....

 از همتون معذرت میخوام.

پ.ن 2 : هنوز باورم نميشه كه آش دايي ....... نيست ... رفت ..... كجا .............؟

آش دايي جون كجايي؟ آش دايي جون كجايي؟

دیروز داشتم نامه ای که به عمو سعید جهانیان نوشته بودم و میخوندم .چه روز تلخی بود

روحش شاد

ادامه مطلب رو بخونید...

 پ .ن ۳ : به همه بگید من آپممن که نمی تونم بگم

میدونم نقاشیم خوب نشده خصوصا عمو خیلی بد شده...

این اعتماد به نفس خودم منو کشته ...

 آبجی های مهربونم من چون وقت نمیکنم که به تک تکتون سر بزنم

دوستایی که محبت میکنن و کامنت میذارن من جوابشونو زیر کامنتاشون میذارم

ببخشید درگیر بودم با شروع به قولی سال تحصیلی و درسو  دانشگاه

شلوغ تر هم شده.در کل از همتون معذرت میخوام اگه کوتاهی شد

شما به بزرگی دلاتون منو ببخشید

از همتون یه دنیا ممنونم به خاطر محبتاتون

 تا دستنوشت بعد خدانگهدار

 

ادامه نوشته

یک دوست خوب

 

 

 

حوصله ام سر رفته بود وایستادم کنار پنجره تا آدما و خیابون و ببینم... یک کامیون وارد کوچه شد..

-         آخ جون یه همسایه ی جدید... خداکنه یه دختر کوچولو هم سن خودم داشه باشن...

منتظر شدم تا اهالی اون خانواده از  ماشین پیاده بشن ... مامان و بابا و دو تا دختر ...

دستام و گره کردم به هم و جیغ زدم :

-         آخ جونمی جون یه دختر کوچولوی هم سن خودم ....هورراااااااااا یه هم بازی...

بدو بدو از اتاق بیرون اومدم ..داداشی رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد... رفتم جلوش...

-         داداشی جونم اجازه میدی برم دَم دَر؟

پاشو از رواون یکی پاش برداشت و دستای ظریف و کوچولومو گرفت و گفت :

-         برای چی ؟ دَم دَر چه خبره گلی کوچیکه ؟

-         آخه یه خانواده تازه اومدن تو محله ، یه دختر هم سن خودم هم دارن می خوام برم ببینم با من دوست میشه یا نه ؟

داداشی یه خنده ی بلند کرد و گفت :

-         اونا که تازه اومدن و الانم کلی کار دارند تو هم بری زیر دست وبالشون ناراحت میشن ....اونوقت میگن که این دختره چقدر شیطونه و بلاست ... ولی خب باشه صبر کن الان با هم میریم.

بلند شد و تلویزیون و خاموش کرد و رفت جلوی دَر وایستاد.... همین که داشت کفشاشو میپوشید سرشو برگردوند و گفت :

-         چی شد پس ؟ چرا وایستادی داری نگام میکنی ؟ مگه دوست نداری زودتر با این خانم کوچولو دوست بشی؟

همین جور زل زده بودم به داداشی ...یه هو سرم و تند تند تکون دادم و بدو بدو رفتم کفشامو پوشیدم . داداشی دستام و گرفت و اومدیم دَم دَر....

راستش روم نمیشد برم جلو ...همین جور داشتم به کارگرایی که اثاث میبردن نگاه میکردم ...

داداشی گفت :

-         چی شد پس ؟ مگه نمی خواستی با دخترشون دوست بشی ؟ پس چرا وایستادی؟

سرم و گرفتم بالا و گفتم :

-         آخه روم نمیشه !!!

داداشی دید من اینجوری میگم و روی رفتن ندارم دستام و گرفت و با هم رفتییم طرف خونشون ... داداشی رفت با باباش صحبت کرد .

-         سلام خسته نباشید ، خیلی خوش اومدین به این محله ، ما همسایه روبه رویی شما هستیم ..دیدم تازه اومدین گفتم بیام اگه کاری از دستم برمیاد در حق همسایگی براتون انجام بدم .

بابای مهربون و خوشرویی داشت ..خوشم اومد..با یه لبخند قشنگ گفت :

-         نه آقا خیلی ممنون مزاحم شما نمیشیم ، بچه ها هستند ...

همین که داشتند با هم صحبت میکردند...دختر کوچولوشونو دیدم که وایستاده دَم دَر... دست داداشی رو و ِل کردم و رفتم طرفش...

-         سلام دختر خانم ...اسم من گلی کوچیکه همسایه ی رو به رویی شما هستم ، میای با هم دوست بشیم ؟!!

همینجور که با تعجب داشت نگام میکرد یه لبخند قشنگ مثل بابای مهربونش بهم زد و گفت :

-         سلام گلی ...اسم منم مریمی هست خوشحال میشم دوست خوبی مثل تو داشته باشم .

خیلی خوشحال شدم پریدم بغلش و به همدیگه قول دادیم که دوستای خوبی برای هم باشیم .

داشتیم با هم صحبت میکردیم که داداشی صدام کرد ، منم با مریمی زودی خداحافظی کردم و دوییدم پیش داداشی ...از بابای مهربون مریمی هم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه .

همین که از پله ها بالا میرفتیم داداشی گفت :

-         ببینم گلی حالا با هم دوست شدین یا نه ؟

جلو جلو دوییدم رفتم بالا و سر پله ها وایستادم و دستام و گره کردم به هم و با یه ذوق دوست داشتنی سرم و تندتند به نشونه تأیید تکون دادم و گفتم :

-         اوهوم اسمش مریمی هست خیلــــــــــی دختره خوبیه تازشم کلی با هم دوست شدیم .

-         خوبه پس یه همبازی پیدا کردی ...

سرم و تکون دادم و بدو بدو رفتم تو اتاقم ...کنار پنجره وایستادم و همین که به اثاثای مریمینا نگاه میکردم که از تو کامیون خالی میشن ...خدارو شکر میکردم که خدا یک دوست خوب بهم هدیه داد...

 

 

پ.ن ۱: سلام دوستای مهربونم ممنونم از لطف همتون. اگه بهتون سر نمیزنم نذارین به حساب بی معرفتیماااااااااااااا به خدا سرم شلوغه و کمتر نت میام ولی بیاد همتون هستم آبجی های مهربونم دوستتون دارم و هرجا هستید موفق باشید... 

التماس دعا

عید فطر مبارک

به نام خدا 

خداحافظ ماه شیرین رمضان

خداحافظ ماه عسل رمضان

خداحافظ دلای پاک و بیقرار

خداحافظ اشکهای شیرین رمضان

خداحافظ سجاده ی پر از یاس

خداحافظ خداحافظ خداحافظ

 

رمضان 90 هم با همه ی لطافت هاش ، با همه ی مهربونی هاش ، با همه ی بخشش هاش

 با همه ی همه ی همه ی صمیمیت هاش رفت .....

 رفت و یادمون داد که ....

هواسمون باشه هاااا همین یک ماه ، ماه بندگی فقط نیست ..

یادمون داد که فقط یک ماه مال بخشیدن نیست...

یادمون داد که تمام عمر گذشت و صبر داشته باشیم .

یادمون داد که تمام عمر بخشنده باشیم .

یادمون داد که تمام عمر بنده خالص خدا باشیم .

یادمون داد که تمام عمر یاد خدا باشیم .

ماه شیرین هر ساله رمضان میاد و هزاران هزار درس رو یادمون میده ...

من ِ کوچیک ، من ِ بنده کجای این اقیانوس معرفت بودم؟

من ِ بنده کجای این سفره ی بزرگ خدا نشسته بودم؟

من ِ بنده آیا با اینکه رمضان خداحافظی کرد مثل امیر حسین قصه وقتی از این مهمونی جدا شدم یادم میمونه که چیکار کردم و باید چی کار کنم؟

یادم میمونه که شب قدر به خدا چی گفتم ، چه عهدی بستم؟

یادم میمونه که باز هم صبور باشم ، با گذشت باشم؟

یادم میمونه که باز هم کمک حال دیگران باشم؟

من ِ بنده یادم میمونه خدا؟!!!

خدا میگه : توی ِ بنده اگه خالص باشی ، اگه ایمان داشته باشی ، اگه به من ِ خدا عمیق ایمان داشته باشی و باورم کنی ، .... توی ِ بنده حتما یادت خواهد ماند....

من ِ بنده میگم : خدایا اونقدرها خالص نیستم و ضعیفم ولی ایمانم به تو هر روز و هر روز عمیق تر و باورم به تو ماندگار تر خواهد شد....

من ِ بنده میگم : خدایا من ِ کوچولو گاهی راهم و گم میکنم ، گاهی به بن بست می خورم ، گاهی توی مسیر دشوار زندگی کم میارم .... تو کنارم باش و تو دستم و بگیر ،  تو راه بلدم باش ... تو تنهام نذار ، تو هوامو بیشتر از همیشه ، بیشتر از دقیقه و ثانیه های گذشته داشته باش.

من ِ بنده میگم : خدایا خیــلــــــــــی دوست دارم.... همیشه از اون بالا نگاهم کن، هوامو داشته باش .

خدا میگه : من همیشه کنارتم و بیشتر از خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی های تو دوست دارم ...فقط..... باورم کن.

من ِ بنده میگم : باورت دارم عمیــــق.

خدا میگه : عید بندگیت مبارک .

من ِ بنده میگم : عید بندگی بزرگ همه ی همه ی همه ی بنده هات مبارک ....

 

هدیه داداشی

به نام خدا

داشتم نقاشی میکشیدم...صدای زنگ در اومد...بدو بدو رفتم در رو باز کردم...

-         سلام داداشی خوش اومدی...

-         سلام گلی.

در و بستم اومدم کنار داداشم واستادم ، زل زدم بهش...

-         چیه چرا اینجوری نگام میکنی ؟ چیزی میخوای؟

سرم وتکون دادم و گفتم :

-         نه ..هیچی ... همینجوری

بدو بدو رفتم تو اتاقم . آخه داداشی هر وقت که میومد برام یه چیزی میگرفت ولی امروز...

همین که داشتم فکر میکرد صدای در اومد

-         اجازه هست؟

-         بله بفرمایید....

دستای داداشی پشتش بود ...یواش یواش اومد طرفم و گفت :

-         اگه گفتی چی تو دستامه؟

شونه هامو بالا انداختم و گفتم :

-         من چه میدونم لابد ، لابد یه چیزی که مال  ِ منه!

-         آره ..ولی اون چیز چی میتونه باشه ؟

دوباره شونه هامو بالا انداختم و گفتم :

-         نمیدونم خب ...نشونم بده ببینم خب چیه !!!

-         چشماتو ببند و دستات و بیار جلو ...!

چشمامو بستم و دستام و دراز کردم طرفش...چند ثانیه بعد یه چیزی شبیه به عروسک رو تو دستم احساس کردم ...فوری چشمام و باز کردم ...کلی ذوق کردم ....آره یه عروسک خوشگل با پیرهن سرخابی ...پریدم بغل داداشی و کلی ازش تشکر کردم...

-         خواهش میکنم گلی کوچیکه قابلی نداشت ، خوشت اومد ؟

سرم تند تند به نشونه تأیید تکون دادم و گفتم :

-         اهـــــــــــــوم

دستش و کشید روسرم و رفت از اتاق بیرون... یه عالمه خوشحال بودم آخه خیلی وقت بود که یه عروسک جدید میخواستم...

دوییدم گذاشتمش رو تختم  و دستای پارچه ایشو گرفتم دستم و باهاش حرف زدم

-         سلام عروسکم خوش اومدی به اتاقم ...اسم من گلی هست ، اسم تو چیه ؟؟؟!!!

انگشتم و بردم تو دهن و گفتم :

-         اِ تو که اسمی نداری ! پس باید برات یه اس انتخاب کنم ...اِم اِم اِم...آهان اسمتو میذارم نی نی توپولو

بوسیدمش و با خودم بردم نشوندمش رو میزم  و یه نقاشی خوشگل ازش کشیدم و چسبوندمش بالای تختم.

 

 


پ.ن 1 : سلام بچه ها ، از این به بعد با داستان هایی از مریمی و گلی کوچیه به روز میشم امیدوارم که خوشتون بیاد.

پ.ن 2 : عمو جونم سلام نامه تون به دستمون رسید ممنونیم از اینهمه محبت ...خوشحالم که عمو م شمایید.

منم ذوق  کردم و فورا ً براتون نامه نوشتم .

 

 

   پ.ن 3 : ماه شهریور ماه پر تولدیه ....تولد خواهر زاده هام : حمیده و دانیال . دخترخاله هام : آرزو و نیلوفر

پسر دخترخاله ام : پارسا و.....

دوستای گلم : مریم صلاحی ، فروغ مردشتی و.... دیگه کی تو شهریور تولدشه خودش بیاد بگه من الانه کم حافظه هستمااااا

 پ.ن ۴ : بچه ها بچه ها من تو مسابقه ای که باران سحر گذاشته بود برنده شدم هوراااااا جایزه اش هم بدسم رسید نامردی بود که اینجا هم ازش تشکر نکنم.... وییییییییییییی من بالاخره تو یک مسابقه بردم اونم نفر اول جایزه اش اگه گفتین چی بود؟؟؟ 

بهترین هدیه و با ارزش ترین هدیه  یک جلد قرآن کلام الله مجید

دختر قشنگم (باران سحرم) یه دنیا به خاطر هدیه با ارزشت ممنونم ...

عید سعید فطر بر همه شما دوستان مهربونم مبارک

 

دوستون دارم

 تا بعد

  * خدانهگدار  *

افطاری شیرین

بنام خداوند رمضان

 

زود تر از همه حاضر شدم  پیرهن صورتی خوشگلمو پوشیدم ...موهامو مامان دوتایی برام بافت و دوتا

گله سر صورتی هم زد به موهام..... و راه افتادم...یه عالمه شوق و ذوق داشتم، دل تو دلم نبود.... دوپا

داشتم دوتا پای دیگه قرض گرفتم و بدو بدو خودم رسوندم ...هنوز میترسیدم از کنار کوچه شون رد

بشم ...ولی خودش دعوتم کرده بود...به یه آقاهه که اونجا ایستاده بود گفتم : آقا ببخشید میشه زنگ

دوم رو بزنید دستم نمیرسه.... صدای قلبم تو گوشم شنیده میشد...

 3تا صلوات فرستادم و ..یه صدایی شنیدم..

کیه؟  چقدر این صدا آشناست.....آب دهانم و قورت دادم و...

 گفتم: س س س سلام منم مریم....

در باز شد... پاهام قدرت رفتن و نداشت ..آخه هنوز باورم نمیشد که خودش دعوتمون کرده....

بسم الله گفتم و رفتم تو...از تو راه پله دوباره همون صدای آشنا رو شنیدم...

بفرمایید ...

با یه عالمه دلهوره و استرس پله ها رو آروم آروم میرفتم بالا...سرم پایین بود، که یه دفعه یکی وجلوم

دیدم و گفت : خیلی خوش اومدی ، بفرمایید...

شوکه شدم... فقط نگاهش کردم...دهنم قفل شده بود...

چیه چرا اینجوری نگاه میکنی ؟ مگه تاحالا منو ندیدی؟ حالت خوبه دخترم؟

س س س سلام ...

چه عجب صدای شما رو شنیدیم...! سلام دخترم... چرا وایستادی بفرما تو ...

کفشای کوچولوم و درآوردم و جفت کردم کنار در گذاشتم...

چه دختر مرتبی آفرین...

نمیدونم چی شد که یه دفعه گفتم : دختر شما هستم دیگه ...کوچکتر از بزرگترش یاد میگیره بله هم.

برگشتم دیدم داره میخنده .... خجالت کشیدم و سرم انداختم پایین و چشمامو بستم و رفتم تو...صدای

 یه مامان بزرگ مهربون و شنیدم ...چشمامو باز کردم.... یهو دلم برای مامان بزرگم تنگ شد ...پریدم

 بغلش و سفت بغلش کردم....

سلام  عزیزجون ...چقدر دوست داشتم که ببینمتون...عزیز جون خیلی دوستون دارم.

دستای کوچولومو گرفت تو دستای مهربونش و پیشونیم و بوسید.....

"" یاد خوابم افتادم ..آخه یه بار دیگه هم پیشونیم و تو خواب بوسیده بود....  ""

تو چشمام اشک جمع شد اما نذاشتم که بیرون بیاد سرمو آوردم پایین و دستای چین و چروکش و

بوسیدم ویه قطره اشک ریخت رو دستش.... فوری اشکامو پاک کردم که انگار من گریه نکردم....

یه لبخند مهربونانه زد و گفت : خوش اومدی دخترم ولی چرا تنهایی؟ پس بقیه دوستات کجان؟

دوستام تو راه هستند دارند میان ... من بدو بدو اومدم که زودتر برسم...

از پشت یکی ،  دوتا موهای بافته شدم و گرفت و گفت : دختر شیطونی که زودتر از دوستاش اومده کیه کیه ؟

با یه عالمه ذوق برگشتم ودوتا دستام و گرفتم بالا و گفتم : منم منم....

یه خنده بلند کرد و دستشو کشید رو سرم و گفت : خب معلومه که تویی تویی

از خجالت سرم و جرأت نکردم بالا بیارم... سرخ شده بودم از خجالت...

چرا دم در نگهش داشتی بیا بشین دخترم.

زیر زیرکی به عمو نگاه کردم و رفتم نشستم رو مبل... هنوز سرم پایین بود که دستش وکشید رو سرم و

 گفت : دختر شیطونه خجالتی ندیده بودم که الان دیدم. سرم و آوردم بالا و خندیدم و خندید...

رفت تو آشپزخونه کمک عزیزجون... منم بدو بدو دنبالش رفتم...

رو نوک پاهام وایستادم و گفتم : عزیز جون کمک نمیخوای؟ مثلا من زودتر اومدم که کمکتون کنما.

عمو لپمو کشید و گفت : اگه دوست داری بیا تو چیدن زولبیا بامیه و خرما تو ظرف کمکم کن.

ذوق کردم و دستام گره کردم تو هم و گفتم : آخ جون

همین که داشتم ظرفا رو میچیدم یکی زنگ زد.

عمو گفت : دوستات اومدن ...بلند شد رفت درو باز کرد... منم بدو بدو رفتم دنبالش و پشتش قایم شدم ..

عمو گفت : چرا قایم شدی؟ گفتم : ســـــیـــــس .. خندید و گفت : ای شیطون

صدای پچ پچ بچه هارو شنیدم که عمو گفت: سلام دخترای گلم خیلی خوش اومدین... اصلا فک

نکنیدا یکی زودتر از شما اومده ها اصلا ...

پریدم اینور و گفتم : پــــخ .. ا ِ عمو جون چرا لو دادی ؟

نسترن و مائده گفتن : مریمی تویی؟ گفتم : اوهـــــوم

دستشونو گرفتم و گفتم بیاین بریم پیش عزیزجون کمکش کنیم بدو...

عمو گفت : ببخشیداااا که منم اینجام ... سه تایی دستامونو گرفتیم جلو دهنمون و ریز ریز خندیدیم

و بدو بدو رفتیم آشپزخونه...نسترن و مائده پریدن بغل عزیز جون و منم رفتم سراغ کارم.... عموگفت :

دوست دارید کمک کنی؟ نسترن و مائده هم  ذوق کردنو سرشونو تند تند به نشونه تأیید تکون

دادن و گفتن :  اوهــــوم ...

سبد سبزی خوردن و گذاشت جلوشونو و گفت : پس بیاین دخترم بذارشون تو ظرف...

منو نسترن و مائده ذوق میکردیم از اینکه داریم کمک عزیزجون و عمو میکنیم ...

دوباره صدای زنگ در اومد عمو رفت که در و باز کنه ...اینبار نرفتم دنبالش .... منتظر شدم که بچه ها بیان

مریم صلاحی – شیرین – بهار – زیزی – فائزه (بند انگشتی) – رها – اسما احمدی  اومدن تو همینجور

 صف کشیدن جلو آشپزخونه و زل زده بودن به من و نسترن و مائده....  که عزیز جون گفت : چیه دخترا؟

چرا ماتتون زده؟

پریدن تو آشپزخونه سلام کردند و رفتند بغل عزیزجون....

عمو اومد دم در دست به کمر وایستاد و گفت :

جوجه رنگیا ببخشیدا که یه ذره آشپزخونه هستاااا..!!!

هممون زدیم زیر خنده ....

فقط 20 دقیقه دیگه مونده بود به اذان... بچه ها همه کمک کردن تاسفره رو چیدیم....

مریم برای عمو یه دسته گل مریم گرفته بود ...عمو گذاشتتشون تو گلدون و گذاشت وسط سفره ....

 برگشت به مریم نگاه کرد و گفت : خودت گل بودی دخترم تازه یه گل دیگه هم اونجا وایستاده....

منو نشون داد...

منو مریم سرخ شدیم ... به جای اینکه مریم حرفی بزنه با شیطنت پریدم وسط و گفتم : عمو جون اینجا

 یه عالمه گل هستند ...گل نسترن – گل بهار -  گل زیزی  - .... عمو اومد طرفم و گفت : بله میدونم

دخترم همه ی شما گلای من هستید...

عزیز جون نشست بالای سفره ...مریم بدو بدو رفت کنارش نشست ...زیزی رفت اونور عزیزجون نشست

 بغلش اسما – فائزه – رها – شیرین – بهار – مائده - عمو – من هم نشستم...

همه دورتادور سفره نشستیم ...تلویزیون روشن بود و صدای ربنا رو میشنیدیم. دستای کوچولومونو بالا

گرفتیم وعزیز جون دعا میکرد و ما آمین میگفتیم ....دو دقیقه مونده بود به اذان هممون

یه صدا آیت الکرسی خوندیم.

الله اکبــر الله اکبـــر

صدای اذان اومد ...عمو گفت : قبول باشه دخترای قشنگم ...قبول باشه مامان.

ما هم گفتیم : قبول باشه عزیز جون...قبول باشه عمو جون...قبول باشه آبجی های گل.

 

........

.............................

پ .ن1 : خیلی خوش گذشت ....بهترین افطاری ای بود تو تمام این ماه رمضان ها ...حسابی به قولی

چسبید.

پ.ن 2 : مریم جونم اوهــــــوم  " خدا خیلی مهربون آفریدتش " عموی بی توقعم خیلــــــــــی دوستتون

داریم.

پ.ن 3 : عموی صبورم سلام... نامه های شما به دستم رسید همشونو خوندم و ذوق کردم که عموم

شمایید... ذوق کردم واشک ریختم ...ذوق کردم و دل تنگم و به دست خدا دادم ... که مراقبتون باشه...

عموی خوبم تا وقتی دنیا دنیاست کنار هم می مونیم ... خیــــلـــــــــی خوشحالم که شمارو دارم ....

خدا جونم همیشه  همیشه همیشه نگهدار عموی مهربونم باش...خدایا تنهاش نذاریا...که اگه هم

تنهاش بذاری باز هم کنارشی....عمو جون ساده ی ساده ی ساده و کودکانه دوست دارم.

"" آنجه را که دوست داري بدست آور وگرنه مجبور ميشوي آنجه را که دوست نداري تحمل کني . هميشه

 باور داشته باش که خدا تو را فراموش نمي کند حتي اگر تو او را فراموش کرده باشي ""

پ.ن 4 : سالروز میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) بر همه مبـــــارک.

پ.ن 5 : دوستای خوبم طاعات و عباداتتون قبول یه عالمه التماس دعا دارم.

پ.ن ۶ : فرصتی دوباره قدر را قدر بدانیم.

 آبجی باران سحر عزیزم تولدت مبارک.


سلام دوستان عزیزم

مونا هستم خواهر عزیز مریم گلی امدم تا پاسخ شما دوستان

عزیزم را بدهم.(درباره دوستان به تصویر کشیده شده بالا)

نفراول از سمت راست بالا:موناخانووووووم(خودم-خواهرنقاش)

نفردوم:مریم صلاحی(دوست خودم)

نفرسوم:زینب (به قول خودتون زیزی جون)

نفرچهارم:نسترن قصرانی نژاد(بچه محلمون)

نفر اول از سمت راست پایین:بهارساری(سلام عزیزم)

وسطی:خودش(مریم منگلی)

نفر سوم:شیرین ریاحی(جیگیلی)

اینم تقدیم بقیه دوستان ببخشید جا کم بود هرکی دوست داره این

شکلی بشه سفارش بده مریم گلی میکشدتش

کاملا رایگان

دوستان عزیز میدونم خیلی دلتون برای من تنگ شده اگه بازم

خواستید من در اینجا در خدمتتون باشم درخواست بدید بازم میام.

 به سفارش مونا : باران سحر

 

تا دستنوشت بعد ...خدانگهدار.

تولد...

بنام خداوند رمضان

سلام.....

نماز روزه هاتون قبول انشاالله

نامه ای به خدا(۴)

 

نامه ای به خدا (1)

نامه ای به خدا(2)

نامه ای به خدا(3)

 

آبجی بهار گلم تولدت مبارک عشقم

امروز ۱۴ مرداد تولد آبجی ژاله مهربونم هست....

امروز ۱۹ مرداد تولد آبجی بهار مهربونم هست...

ب افتخارشون  آبجی جونمیا تولدتون مبارک

تقدیم به تو آجیا جونم

ای آجی مو خرگوشی برای چی ازلای پرده نگاه میکنی؟؟؟؟؟

عکس به دلیل بزرگی بد نشون داده میشه سیو که کنید درست دیده میشه

نوبتی هم که باشه نوبت به کیک خوردنه

ویییییییی چه خوشمزه اس منم موخوام

حالا ۱.۲.۳

ژاله جونم تولدت مبارک خواهری

بهارم تولدت مبارک عسلم

آجیا خوش گذشت ببخشیدا کمه ولی خب

انشاالله که ۱۲۰ سال عمر با عزت داشته باشی

دوست دارم خواهری جونم


التماس دعا

 

 

ماه مهمانی و رحمت خدا...!!!!

بنام خالق زیبایی ، خداوند رمضان و مه

زیر بارون صدای ربنا پیچیده شمیم رحمت خدا

 

خدای مهربونم سلام

اصلا این روزهایه حال خاصی داره....

یه آدم دیگه ای میشم و دوست دارم که بیشتر بهت نزدیک بشم...

این رزها یه بوی عجیبی داره که منو به سمت خودش می کشونه....!!!

به سمت یه مهمونی از جنس نور...

یه مهمونی که همه کنار هم جمع اند..برای خدا فرقی نداره که غنی هستی یا فقیر....

برای خدا فرقی نداره که کوچیک هستی یا بزرگ....مدیر هستی یا کارگر... و....

برای خدا این مهمه که یه سفره به بزرگی دنیا پهن کرده و همه رو دعوت...

 

 

 

خدایا انشاالله بتونم عاشق باشم واقعا عاشق و مجنونت...

خدایا کمکمون کن که مهمان واقعی تو باشیم و مهمانی تو را ارج بنهیم....

خدایا وقتی پای سفره ی تو مینشینیم ، وقتی دل دل میکنیم و صدات میکنیم....

این دلانه ای که پای این سفره هست رو تا پایان عمر مزه اش به زبونمون بمونه....

خدایا خوشحالم خیلـــــــــــــــــی خوشحال ؛ که امسال هم مهمان سفره ی افطار تو هستم...

 

پ.ن 1 :

تو کریمی و رحیم و بی بدیل

تو غفور و زالجلال و جلیل

قاهری و قادری و بی نظیر

بارالهی توبه ی مارا پذیر...

 

پ.ن 2 :نماز روزه هاتون قبول ...منم اگه لایق بودم لابه لای نجواهاتون و راز و نیاز هاتون با خدا فراموش نکنید و از دعای خیرتون بی نسیب نگذارید

پ.ن 3 :همتونو دوست دارم و براتون دعا میکنم...

 

التماس دعا

 

 
نگران نباش

حال دلم خوب است !!!

نه از شیطنت های کودکانه اش خبری هست...

نه از شیون های مداومش ، به وقت ِ خواستن ِ تو ...

آرام

جوری که نبینی و نشنوی

گوشه ای نشسته ،

و رویاهایش را به خاک می سپارد!!!
 
 
 

 
پ.ن۱: امشب در خاطرات شناورم/ زمستان را میبینم که زانو به آغوش کشیده و دیگر توان گذشته را
 
ندارد٬/و قلبهایی که زمستان را در خود جای میدهند.
 
 
پ.ن۲: کاش فاصله ها سیاهی مداد بودند تا هنگاهم دلتنگی آنها را پاک میکردیم....
 

پ.ن۳: سلام من خوبم شما هم خوبی؟؟؟!!! من مطمئنم.. امیدوارم که خوبم .. خیالتون راحت..

 

پ.ن۴: ((باید به تموم غصه ها خندید حتی اگه زیادی تلخ باشند.. من دیگه نگران نیستم چون

 دستام تو دست خدا ست....))

 

از این عادت با تو بودن هنوز ببین لحظه لحظم کنارت خوشه

همین عادت با تو بودن یه روز اگه بی تو باشم منو میکشه

یه وقتایی انقدر حالم بده که میپرسم از هر کسی حالتــــــو

یه روزایی حس میکنم پشت من هم شهر میگرده دنبال تو

منو از این عذاب رها نمیکنی کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمیرسه همینکه فکرمی برای من بسه

  

 تا بعد خدانگهدار

بوستان گفتگو

بنام خدا

سلام به همه دوستان

 

پنج شنبه مورخ 23/4/90 به همراه نسترن ، فائزه بند انگشتی ، رها ، اسما احمدی ، مریم صلاحی و سارا آروم به همراه خواهرش و بنده به همراه حمیده  و حسام خواهرزاده هام به جشن بزرگ  عمو پورنگ رفتیم....جای همتون سبز خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی خوش گذشت  بعد از مدتها یه اجرای زنده از عمو رو دیدیم.

حسابی خوش گذشت.دست مریم صلاحی عزیزم دردنکنه که خیلی زحمت کشید و برامون با هزار بدبختی جا نگه داشت و ما ردیف سوم نشستیم خیلی خوب بود....جوجه رنگی های عمویی ساکت و اروم نشسته بودند تا عمویی بیاد...

حسام حوصله اش سر رفته بود  و گرسنه اش بود با حمیده رفتیم یه گشتی تو محوطه زدیم و برگشتیم....

هنوز برنامه رادیویی داشت...

کم کم دیگه داشت شلوغ میشد و همه سر جا دعواشون شد ...بوققققققققققققققققققققققققققق .....

بالاخره با کمک انتظامات بچه ها روی زمین جلوی سن نشتند و برنامه هم با اجرای خوب  خانم آرزو جعفرپور شروع شد ....

قبل از برنامه عمو گروه هنری جم برنامه اجرا کردند.....

و بعد ...تاپ تاپ تاپ...قلبها به صدا در آمد و عموی خوب ومهربون همه بچه ها عمو پورنگ به روی صحنه آمد.....

هــــــــــــــووووورااااااااااااااااااااااااا

 این هم از گزارش تصویری پنج شنبه شب

 امشب مسابقه برای پسرای توپلو بود...

 

 

و خلاصه برنامه ساعت 23:20 دقیقه  به پایان رسید....

و منو فائزه و حمیده و حسام تا ساعت 12:5دقیقه بامداد تو کوچه منتظر ماشین بودیم و نبود....

دخملای عمویی تا این موقع بیرون...بوققققققققققققققققققققققققق...وای....

خلاصه آژانس گرفتیم و 12:40دقیقه به خانه رسیدیم...

به مامانم و خواهرام گفتم هرچی دوست دارید بگید اصلا برام مهم نیست چون اونقدر خوشحالم که هیچ حرفیتون نمیتونه تو ذوقم بزنه....خداروشکر هیچی نگفتند... مامانم و بابام از اینکه من میرم پیش عمو خیالشون راحته برای همینم این چندبار که رفتم جشنی بوده تنها رفتم ...

این هم از یه روز عموپورنگی....خداییش خیلی خوب بود عمویی هم جوجه رنگی هاشو میشناخت ...


 

جمعه مورخ 24/4/90 به همراه مریم صلاحی ، فائزه بند انگشتی، بهار، شیرین، رها،سارا اروم و خواهرش و من و دانیال خواهرزاده ام  به جشن بزرگ عمو پورنگ رفتیم ولی متأسفانه دوربین همراهم نبود و نتونستم زیاد عکس بگیرم.....فقط همین یکی رو با گوشی گرفتم...و اونیکی رو هم با اجازه بهار عزیزم گذاشتم....

هــــــــوم جامون خیلی دور بود ردیف وسطا بودیم با اینکه زود اومدیم ولی گفتند ردیف جلو فقط برای بچه هاست دیدیم چقدرهم برای بچه هابود...عموییی سر جوجه رنگیهات  و کلاه گذاشتند....

من که زیاد دید خوب نداشتم ماشاالله پدرای قد بلند جلوم زیاد بودند منم کوچولو خب نمیدیدم.... از لای دستاشون و با کله اینور اونور کردن به سختی میدیدم عمو رو.. طفلکی آجی مریمم هم نمیتونست ببینه ولی بالاخره دیدیم ، با سختی....

ولی یه چیزی بگم هیچی مثل دیشبش نمیشد.... پنجشنبه یه چیزه دیگه بود یه انرژی دیگه ای داشت اصلا...ولی جای همتون سبز بود خیلی خوش گذشت.

این هم یه گزارش تصویری کوچولو از جمعه شب

 

با اجازه بهار جونم

 

 امشب مسابقه با دخترای نانازی بود...اسم یه دخمله هم مریم بود...عمو هم گفت مریم جان خوش اومدی...با منو مریم صلاحی هم بوداااااا

و خلاصه پدر فائزه جون زحمت کشیدند و اومدن دنبالمون و رسوندتمون خانه...

فائزه جونم یه دنیا ممنونم عزیزم که همیشه زحمات من به دوش تو باباییت هست شرمنده آبجی انشاالله بتونم جبران کنم عزیزم.

این هم یه روز دیگه از روزای عمو پورنگی بود و خیلی هم خوش گذشت .

 


پ.ن1: مائده مهربونم جات خیلی خالی بود اما کنارم بودی میدونی که عزیزکم...

پ.ن2:جای همتونو خالی کردیم به جای همتون جیغ و دست و هورا کردیم... پنجشنبه ای انقدر جیغ زده بودم که گلو درد گرفته بودم...

پ.ن3: عموی مهربونم خدا قوت مهربون خیلی تو این 3 شب زحمت کشیدید و انرژی گذاشتید یه دنیا ممنونیم عمو جان.

پ.ن4: بالاخره من تونستم قولی رو که به حمیده و حسام و دانیال داده بودم بهش عمل کنم .. تونستم ببرمشون پیش عمو پورنگ.خیلی بهشون خوش گذشته بود.عمو جونم یه دنیا ممنونتونیم.

پ.ن۵: عیدتون مبارک.

پ.ن۶:عمو امروز منو مریم صلاحی و فائزه (بند انگشتی) رفته بودیم بازار برای خرید.....نیست ما دخترای سر به زیری هستیم و سرمون پایینه همین که داشتیم شرمنده هاااااااا خیلی شرمنده ازخوبی و ...عمویی غیبت میکردیم  مریم یکدفعه گفت عمو... یه تیکه از صفحه مجله بود که عکس عمو از مراسم اعیاد شعبانیه کنار بقیه عکس ها گذاشته شده بود ....منم از مریم گرفتمش و همین تیکه رو دورش و با دست بریدم و بقیشو انداختم تو سطل زباله و بعد هم به هیچکی هم ندادمش فقط مال خودم شد کاغذه کثیف شده بود میخواستم که بشورمش مریم نذاشت ....هومممممم!!!

 

پ.ن۷: دوستان گلم این هم دانلود فیلم های جشن بوستان گفتگو...

http://s1.picofile.com/file/6969003018/MOV05890

http://s1.picofile.com/file/6977312872/MOV00036.3gp.html

از مریم عزیزم ممنونم.

پ.ن۸ :                               وب سایت مریم زین العابدین 

آپ شد ، ولی هنوز جای کار داره !!!!

پ.ن ۹: تولد مهربون عموی دنیا ...عمو داریوش (پورنگ) مبارک.

عمو جان تولدتون را با هزاران شاخه گل رز و مریم تبریک میگم.

 

عمو پورنگ مهربون             خوش زبونم شیرین زبون

 

الهی سایتون باشه                   همیشه روی سرمون

 

حرف بزنید برای ما                 که دلنشینه حرفاتون 

 

ما بچه دوست داریم                    از اینجا تا به آسمون

 

پشت و پناهتون باشه                    خدای خوب و مهربون

 

می خوایم کنارمون باشی               شعر بخونی برامون

 

دوست داریم خیلی زیاد           ازاینجا تا به آسمون

 

دوست داریم دوست داریم         همیشه پیش ما بمون.

 

تا بعد خدانگهدار.

 

یا امام رضا...

بنام خدایی که صدایم را میشنود

امروز از اون روزهاست که دلم میخواد حرف بزنم....الا بامداد جمعه 10/4/90 که دارم رادیو گوش میکنم...

هر هفته این موقع میریم زیارت امام رضا(ع) چند هفته پیش خیلی دلم می خواست که تو صحن آقا باشم....خیلی گریه کردم چون واقعا دلم شکسته بود...2سال است که دلم پر میزنه برای اینکه به حرم آقا برم و زیارت کنم....ولی آقا ما را نمی طلبه..مهم نیست که حتما اونجاباشی مهم اینه که دلت اونجا باشه . دل منم چند ساله اونجاست. آخرین بار که رفتم فقط آخرین روز بهم خوش گذشت و دلم و داده بودم به حرم و اشکام سرازیر بودند...اون شب تولد حضرت معصومه بود...چه شبی بود برای خودش ..یادش بخیر...کاش دوباره از اون شب ها قسمت من و همه بشه...

آره آقا..میدونم که اونقدر پاک نیستم ولی دستم و میذارم روی سینه ام و سلام میدم...

السلام علیک یا ضامن آهو....السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...

سلام آقای خوبی ها...یا علی بن موسی الرضا میشه به منم نگاهی کنی؟؟؟؟

آخه دلم پر میزنه برای اومدن تو صحنت...برای دیدن کبوترای حرمت...برای یه دل سیر اشک ریختن ...

برای دو رکعت نماز خوندن رو سنگ فرش حیاطت...یا امام رضا دلم برای همه اینها تنگه....

کاش منم تو کاروانی که این هفته عازم مشهد هستند بودم...کاش منم همراه خاله مهناز

 و...میرفتم...یا امام رضا یعنی من دیگه قابل نیستم؟؟؟؟تمام پاکی کودکانم و از دست دادم؟؟؟!!

یا امام رضا نمی خوام بزرگ بشم..نمیخوام دیگه بزرگونه فکر کنم....

یا امام رضابا دل کوچولوم اومدم پیشت...منم مریم 8 ساله...همون مریمی که وقتی 10 سالش بود

 برای اولین بار اومد به زیارتت...

یا امام رضا یادتهاون موقع ها چقدر دلم پاک بود که حاجتم و زود دادی؟؟؟حاجتم برای کسای دیگه بود...آخه اون موقع من کوچولو بودم و دنیام کوچیک ...هیچی نمی خواستم جز سلامتی...

یا امام رضا تو بزرگی و من کوچیک...تو آقایی ..آقای خوبیها جز سلامتی دوستام..مامان و بابام و

خانواده ام و هر کسی که میشناسم و نمیشناسم نمی خوام...

یا امام رضا دستم و بگیر ...

یا امام رضا تو ضامن آهو بودی...ضامن منم باش....

یا امام رضا می خوام اینبار با خود خواهی تمام فقط برای خودم بخوام....

یا امام رضا هیچیم نمی خوام فقط یه چیز....هرکسی عاشق و مشتاق زیارتت هست قسمتشون کن..

یا امام رضا منم مشتاق و عاشق دیدار و زیارتت هستم....

دیدی آقا نتونستم حتی فقط برای خودم بخوام...!!!!

یا امام رضا الان دارم رادیو گوش میکنم ...خیلی ها دارند دعا میکنند و ازت حاجتشون و 

 می خواهند...خدایا به حق دل های شکستشون ..به حق همین روز و اعیاد عزیز حاجتاشونو

 برآورده کن و دعاهاشونو مستجاب.

یا امام رضا ضمانت همه ما رو بکن...ضامن همه بنده ها باش....

یا امام رضا این هفته مهمان داری زیاد...میگن یا امام رضای غریب...چرا؟؟؟؟!!! شما که این همه

 مهمان داری چرا غریب؟؟؟!!!

خاله مهناز و عموشو داداشیم و بقیه دارند میان مهمونی... خوش به حالشون و خوش به

سعادتشون خدای مهربون مراقبشون باش ..سلامت برند و سلامت برگردند...

یا امام رضا یعنی میشه یه روزی منم دوباره بیام...؟ خیلی دلم می خواد...

یا امام رضا...

السلام علیک ا ضامن آهو....السلام علیک علی بن موسی الرضا...


خدا جونم برای داده و نداده ات شکرت...

خدای مهربونم بینهایت دوستت دارم و خطاهایم را ببخش یا الرحمان و الرحیم

 


پ.ن۱: سلام دوستای مهربونم این ادرس سایت جدید منه...

http://maryamdpf.co.cc

که در حال احداث میباشد  البته هنوز کار داره.

نظرتون چیه ؟ هوم؟!

وقتی کسی را دوست دارید...

 

وقتی کسی را دوست دارید، حتی فکر کردن

به او باعث شادی و آرامشتان می شود


وقتی کسی را دوست دارید، در کنار او که

 هستید، احساس امنیت می کنید. 


وقتی کسی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش،

 ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید. 


وقتی کسی را دوست دارید، زمانی که در

 کنارش راه می روید احساس غرور می کنید.
 

وقتی کسی را دوست دارید، تحمل

دوری اش برایتان سخت و دشوار است.
 

وقتی کسی را دوست دارید، شادی اش برایتان زیباترین

 منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست. 


وقتی کسی را دوست دارید، حتی تصور بدون

 او زیستن برایتان دشوار است.
 
وقتی کسی را دوست دارید، شیرین ترین لحظات

 عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید.
 

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید برای

 خوشحالی اش دست به هر کاری بزنید.
 

وقتی کسی را دوست دارید، هر چیزی را

 که متعلق به اوست، دوست دارید.
 

وقتی کس را دوست دارید، در مواقعی که به بن بست

 می رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید.

 

 وقتی کسی را دوست دارید، برای دیدن

 مجددش لحظه شماری می کنید.
 

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید از

خواسته های خود برای شادی او بگذرید.
 

وقتی کسی را دوست دارید، به علایق او

 بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید.
 

وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید به هر

 جایی بروید فقط او در کنارتان باشد.
 

وقتی کسی را دوست دارید، ناخود آگاه

 برایش احترام خاصی قائل هستید.
 

وقتی کسی را دوست دارید، تحمل سختی ها برایتان

 آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند.
 

وقتی کسی را دوست دارید، او برای شما زیباترین و

 بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد.
 

وقتی کسی را دوست دارید، به همه چیز امیدوارانه

 می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید.
 

وقتی کسی را دوست دارید، با موفقیت و

 محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید.
 

وقتی کسی را دوست دارید، واژه تنهایی برایتان بی معناست.

 

وقتی کسی را دوست دارید، آرزوهایتان آرزوهای اوست.

 

وقتی کسی را دوست دارید، در دل زمستان

 هم احساس بهاری بودن دارید.
 

به راستی دوست داشتن چه زیباست، این طور نیست ؟

همیشه در نهایتـــــ بودن خویش تنها می مانیم

 

نه شانه ای برای گریستن

نه دستی برای نوازش

نه آغوشی برای دمی آسایش...


پ.ن۱: سلام دوستای مهربونم... از همه شما ممنونم..موفق باشید.

دوستون دارم

 پ.ن۲:بعثت رسول اکرم (ص) بر همه شما مهربونا مبارک. جک جیک جیک عیدتون

مبارک آجی های نازنازیم

 

تشکر....

بنام خدا

سلام به همه شما دوستای مهربونم...

پ.ن۱:دوستای مهربونم آبجی های با محبتم از تک تکتون ممنونم و دستاتونو میبوسم از اینهمه لطف و عنایتی که نسبت به من حقیردارید....خیلـــــــــــی زیاااااااااااااااااد دوستتون دارم... خودتون میدینید.....چی؟؟؟؟؟

بینهایت بینهایت هااااااااااااااااااااااااااااااا.

فدای همتون....بوس بوسسسسس