دست نوشته

دفتری کوچک اما پرمحتوا...

دست نوشته

دفتری کوچک اما پرمحتوا...

تاشاید که بیایی

روزها از پس شب ها و شب ها از پس روزها می گذرد ، یک روز ، دو روز ، سه روز ...
چشمانم خیره به پنجره و در ...
تا تو را از لای این همه سیاهی شب و روشنایی روز پیدا کنم .
نه ، نه ، پیدا ، نه
آخر مگر من تو را گم کرده ام که حالا بخواهم پیدایت کنم ؟
نه ، نه ، عزیز من
به گمانم تو رفتی تا پاسی از شب یا پاسی از روز برگردی .
یا نمی دانم
به گمانم من رفتم تو را ...
نمی دانم عزیز دل
اگر تو رفتی یا من ...
اصلا مهم نیست ....!
ولی مهربونم ، عزیز دلم
من هنوز هم منتظرت هستم
چشمانم خیره به در و پنجره
تا شاید بیایی
روزها از پس یکدیگر می گذرد و من تو را در لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه های زندگی ام حس می کنم.
ومن هم اکنون منتظر آمدنت هستم.
تا شاید بیایی
تا شاید بیایی

به دنیا بگویید بایستد....!

امشب غوغایی در سر دارم...
نمی دانم به کدام سو می رود دلم...
اما تمام این سر گشتگی تقصیر دنیــاست!
اول باید دانست دنیا به کدامین سو می رود...
چه کسی می داند دنیا به کدامین راه می رود؟
تومیدانی؟...نه؟
تو...تو حتما می دانی...
پس چه کسی می داند دنیا به کدامین سو می رود؟...
آه که چه آشفته بازاری ست این دنیا...آه
افسار گریخته وبی ساربان...
پس به کدامین درد بشر می خورد این دنیا؟
به دنیا بگویید بایستد...به دنیا بگویید بایستد...